سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 1 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

چکاپ ماه هشتم

دیروز یعنی سه شنبه 24آذر واسه چکاپ ماهیانه رفتیم دکتر. خدا رو شکر وزنت رفته بالا و شدی 9.200 قدت شد 70 و دور سرت 45 یکمی خیالم راحت شد وقتی می خواستیم بریم مادرجون زنگ زد که منم مدرسه ام کلاسم تموم شده و دارم میام. وقتی رفتیم اونجا تو مطب نشسته بود.    ...
25 آذر 1394

خداحافظ نی نی تاپ و آویز

اینم نی نی تاپ سامیار که وقتی خیلی کوچولو بود تو یه ماهگی و دوماهگی استفاده ی مثبت می شد ازش و این اواخر هم شده بود اسباب بازی سامیار  برای همین دیگه جمعش کردیم . اونم آویز مورد علاقه ش.. خداحافظ آویز سامیار ...
24 آذر 1394

پایان هشت ماهگی و اولین میزبانی سامیار

سلام پسر عزیزتر از جونم.. سامیار گل من امروز درست  هشت ماه از اومدنت می گذره .. عزیزم با اومدنت یه مفهوم تازه رو به زندگی من دادی اونم مادر بودنه و داشتن فرزند گلی مثل تو..که من هزارهزار بار خدارو شاکرم به این خاطر. عزیزم تو این ماه شیطونی هات بیشتر شده و صدا ها آواهای جدید تری در میاری از خودت . مثل دَی دَی، نَ نَ ، بَ بَ، مَ مَ و ... چهارشنبه هم بعد از چند ماه بالاخره مهمون اومد خونمون. آوا خانم و آقا کمیل و حسنا و محنا جون و این اولین میزبانی آقا سامیار بود. و خیلی خوب از مهمونا پذیرایی کردو پسرم اصلا اذیت نکرد مامانی رو . دیشبم مهمون داشتیم ... احتمالا بازم مهمون داریم چون خیلی وقت بود که مهمون نداشتیم یه هویی پشت هم شده. ...
22 آذر 1394

تب ناگهانی و مریضی دوباره

پسر گلم سلام خوشگلم...  از دوشنبه ظهر پسریم یه دفعه تب کردی. فقط تب  بودو هیچ نشونه دیگه ای نبود سه شنبه بردیمت دکتر و سیتریزین و یه انتی بیوتیک برات نوشت و گفت اگه تبت قطع نشد بهت بدم و پنج شنبه ببرمت دکتر . گفتش الان یه ویروسی هست که بچه ها میگیرن تب میکنن و تنشون دون دون قرمز میزنه.  خودم از دوشنبه بهت استامینوفن می دادم اما اصلا تبت قطع نمیشد .سه شنبه شب به 39.5 هم رسیده بود ..دل شوره گرفته بودمو نزدیک بود اشکم دربیاد..مادرجون و پدرجون هم نگرانت بودن ..ساعت 11 شب اومدن پیشت و یکی دوساعت بودن. مادرجون هی می گفت بمونم .من گفتم نمیخوادو فردا باید بری مدرسه.  پسرم الهی قربونت برم تو همون حال مریضی خنده رو لبات بو...
7 آذر 1394
1